loading...

شـــلوغـــی

خدای چیزهای کوچک

بازدید : 248
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 5:38

با سیدعلی جلسه اسکایپی هفتگی داریم. مدت‌ها بود که شرکت نکرده بودم. قهر کرده بودم باهاش گمانم... تنها تنها و یه طرفه از جوابی که به سوالم داده بود، دلخور بودم.

امشب میگه خب فاطمه خانم احوال شما چکار می‌کنی... جواب که میدهم میپرسد راستی این عکس شما چیه؟ میگم تصویر صورت خودم هست. میگه عوضش میکنی؟ آخه بعضی وقتها هست بعضی وقتها نیست!

+ سیدعلی زیاد سر به سر خانمش میگذارد. یکبار وقتی خانم شان نبود گفت که زن و شوهر باید سر چیزهای بیخودی با هم جر و بحث کنند که خوش نمک شود زندگی... سر چیزهای جدی نه‌ها، مثلا گیر بده این چیه دستمال رو گذاشتی اینجا. امشب سر به سرش گذاشت که این خانمِ من بجای اینکه بیاد مسجد عبادت کنه اومده عاشق من شده (خانم ش شاگردش بوده در جلساتی که توی مسجد برگزار میکردند)... خانمش درجا گفت وقتی آدم به جای خدا شیطان رو عبادت میکنه همین میشه نتیجه ش دیگه!

«مسافر اشتباهی» قسمت سیزدهم
برچسب ها
بازدید : 434
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 5:38

یک ترانه‌ی یونانی گوش می‌کنم. ترجمه اش را می‌دانم. بی ترجمه هم برای اینکه چیز‌هایی را از گوشه و کنار ذهنت بیرون بکشد کافی ست. دلم می‌خواهد یک داستان شرقی بخوانم. داستانی با همه‌ی زیبایی‌های شرقی. زیبایی شرقی، تن تراش خورده و باریک ندارد، لوندی نمی‌کند، لباس‌های تنش اندک نیست، همه چیز را عریان نمی‌کند، زیبایی شرقی پیچیده در لایه‌های حریر لاجوردی است، محجوب است، بین کلماتی است که واضح نیستند، رختخواب از همان اول قصه ولو نیست، دست و پای عاشق و معشوق همان چند صفحه‌ی اول از بین هم بیرون کشیده نمی‌شود تا بروند و آبی بر سر و تن در هم پیچیده شان بزنند. عشق چشم‌های دریده ندارد، نگاه‌ها خیلی کوتاه است، اشاره است، نگفتن‌هاست.

یاد کسی افتادم که برای اولین بار وارد مکانی عجیب شده بود. هیچ چیز دستگیرش نشده بود. در را نشانم داد، گفت: "آن طرف انگار لبه‌ی استخر است، یکهو پایم لیز خورد و در چیزی افتادم که آب نبود. سنگین بود و غلیظ و من در چیزی غوطه ور شدم که نمی‌دانستم چیست." کسی که این مثال را زد اگر اهل کتاب و نوشتن نبود می‌توانست چنین وصفی را بیابد اصلا؟ که درست باشد، که درست بود، در عالمی‌افتاده که آب نبود، هوا نبود، غلیظ و سنگین بود، تمام حرکاتت را کند می‌کرد، همه صحنه‌ها را شفاف و آهسته و تا ابد ماندنی می‌کرد. اما این فقط یکبار است، وقتی برای نخستین بار می‌افتی. و ماجرای دیگری است، داشتم اصلا از قصه‌های شرقی می‌گفنم. قصه‌های زمینی، از آدمی‌که دو پایش روی همین خاک سفت است. شرق خانه‌ی اسرار است، به خاطر نگفتن‌ها و نه به خاطر گفتن‌ها. سِر که گفتنی نیست. سرزمین آدم‌های رازآلود دیدنی نیست، شنیدنی نیست، چیزی دستگیرت نمی‌شود، بیهود بار سفر بستن و رفتن است، فقط حسی مبهم به تو دست می‌دهد. نشدن‌ها، شرق را رمزآلود کرده است شاید. نمی‌شود بگویم...

"نمی‌شود بگویم‌ها" یعنی رازهای سر به مُهر، یعنی قصه‌های تعریف نکردنی، خاطراتی که دور تا دورش را هزار بار که بچرخی چیزی پیدا نمی‌کنی برای توصیف، وقتی فقط اشاراتی بوده است، سر خم کردنی بوده است، چشم گرداندنی، گامی‌آهسته کردن، شانه‌‌‌ای چرخاندن، کلمه‌‌‌ای را بلندتر گفتن، پرده‌‌‌ای را کشیدن، لب از لب نگشودن بوده است، فقط همین‌ها بوده است.

"چادر حریر گلدار را می‌کشم روی صورتم. این نماز را برای خدا نمی‌خوانم، هم او می‌داند و هم من که برای تماشای چهره‌ی ناواضح توست. در تاریکی اتاقی که پرده‌‌‌ای به جای در، جلوی آن آویزان است می‌نشینم. گره‌ی پرده را پیش از آن باز کرده ام تا بیوفتد...که از بیرون کسی نبیند من درست روبروی تو نشسته ام... روی صورتم را هم می‌اندازم، برای اینکه اگر کسی وارد شد نبیند تو را تماشا می‌کنم. این سِری بود که باید پنهان می‌ماند... نشسته‌‌‌ای همان مقابل، با چشمهانی که عین دو چراغ شفاف است، حالا که به اشک نشسته دو نگین است که در کاسه‌‌‌ای عتیق و پر آب افتاده اند... گریه کن و حرف بزن، من این طرف نشسته ام و تماشایت می‌کنم، ذکر‌ها را می‌گویم که اگر کسی از کنارم گذشت به سکوتم شک نکند، من این نماز را برای تماشای تو خواندم و معلوم نیست نماز دیگری دوباره دست بدهد... برای دیدن تو از پشت این پرده‌های تو در تو... "

از: یادداشت‌های دیوانگی یک برنامه‌نویس

اینطوری میپرسد، از غیبت هام...
بازدید : 293
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 8:37

پنجم دبستان بودم. معلم دینی‌مون اومد خیلی مایه بذاره در باب تاکید بر احترام به پدر و مادر و نقش با اهمیت و پررنگ این بزرگواران در زندگی فرزندان، فرمود: باور کنید مامان باباهاتون هیچی واسه خودشون نمیخوان. اگه شماها نبودید اونها حاضر بودن گوشه خیابون و تو جوب بخوابن...

من؟ من خیلی شفاف و صادق‌ام. داشتم تصور سازی می‌کردم همون لحظه که چقدر ناجوره مامان و بابا تو خیابونها ولو باشن‌ها! و البته از خوف حق پدر و مادر بر فرزند کمی‌هم بر خودم لرزیدم.

«مسافر اشتباهی» قسمت هشتم
بازدید : 156
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 22:37

《 بعضی وقت‌ها دارم داد می‌زنم و از اینکه داد می‌زنم تعجب می‌کنم. ولی بعد می‌بینم به طرفم بستگی داره. ادمیزاد صداش رو برای کسی بلند می‌کنه که حس می‌کنه نمی‌شنودش! وگرنه پس پس کردن که خیلی بیشتر مزه داره تا داد تو گلو انداختن به بهانه اینکه بفهمن منظورت رو!
قلم خسته کننده واقعیتی است که پنهان کردنی نیست. این رو کامنت‌های مخاطب لو داد. مثل یک سیلی بعد یک خواب طولانی باید باشه برای آدم. که نوشتن مقدس است. که آدم باید چیزی رو بنویسد که ارزش خواندن داشته باشد. که اگر قرار است برای خودمان بنویسیم صفحه ورد و اکسل و هر چیزی در اختیار است و لازم نیست دوستانمام را دور هم جمع کنیم و بعد شروع کنیم به نوشتن برای خود. به اینکه باید برای وقت مخاطب ارزش گذاشت که حتی اگر از سر دوستی متنمان را خواند خوشحال شود از بابت وقتی که گذاشته! نوشتن درباره مسائل خصوصی و من ناراحتم و فلانی به من این انگ را می‌چسباند چیزی ندارد جز ترحم تهوع آور مخاطب. که اگر ادم اهلش نباشد باید یک مقدار تجدیدنظر کند در نوشتن.
میشه نوشت ناراحتم و راه حلی برای مقابله با آن را داد. باز این یه جایی شاید به درد مخاطب بخورد. کلمات هر چند از غم بگویند باید روح افزا باشند یا تلنگری برای دیدن درد و چیزی ازش یاد گرفتن. ناله کردن رو همه بلدند و فکر نمی‌کنم نیازی به تشویق و لایک داشته باشه.
اینکه کسی میاد برخلاف همه به به‌ها و چه چه‌ها انتقادی می‌کنه شاید از روی صداقت و بهتر از هزاران به به و چه چه الکی باشه. چرا آدم آه بکشه و قضیه رو از یه بعد دیگه نگاه نکنه؟ وقتی به مصیبت‌ها از یه زاویه و اونم زاویه خودمون نگاه کنیم کی می‌تونیم تغییر کنیم؟ که می‌تونیم یاد بگیریم اشکالات رو و بگذرونیم مرحله‌هارو! 》

+ عجب موضوعی داده‌‌‌ای دستم! خوش‌بختانه حال خوشی دارم که بتوانم جواب درخور بدهم به کامنت تان. تازه یکی از اپیزود‌های فیلم دکتر‌هاوس را تمام کرده ام! موضوع این قسمتش مردی است که یک مرکزی در مغزش فعالیت درست ندارد و به همین دلیل هر چه در ذهنش میگذرد را با صدای بلند بیان می‌کند... به همسرش می‌گوید که احمق است که در کارهای عام المنفعه شرکت می‌کند و این از عدم توانایی اش هست برای انجام کارهایی که به واقع مهم اند. به روی دخترش می‌آورد که به خاطر ناتوانی ذهنی اش در خانه به او تدریس می‌کنند و نه به این دلیل که می‌خواهند در کنار یکدیگر باشند. به آقای دکتر می‌گوید که دماغ گنده‌‌‌ای دارد و به خانم دکتر می‌گوید که پشتش از پیستون‌های فِراری بهتر است! ( لابد معنی این جمله را مردها باید بدانند) و ...

اینکه هر حرفی به ذهنمان رسید در دسترس دیگری قرار بدهیم کار خوبی است؟ اینکه بگردیم دنبال عیب و ایرادات؟ یعنی من خودم نمی‌دانم عالی نیستم؟ نمی‌دانم که بعضی روزها مزخرف نوشته ام؟ اصلا نمی‌دانم که نویسنده نیستم؟!

شما... فکر می‌کنی واقعا کسی وجود دارد که احساس کند کامل است؟ اصلا مگر کامل بودن وجود دارد؟

یک نفر گفته است که قلمم افتضاح است و حوصله خواندن متن‌های من را ندارد. از قضا من هم حوصله خواندن نوشته‌هایش را ندارم... ولی می‌دانی چیست؟! ماها هر کدام مخاطب‌های خودمان را داریم که پشت مان ایستاده اند و تشویق مان کرده اند برای این نوشته‌های بی سر و ته. نوشته‌های اینستاگرامی. داستان‌های بازار پسند.

می‌دانی مشکل کجاست؟ اینکه ما فکر می‌کنیم اگر به کسی بگوییم که چاق است، از فردا بیدار می‌شود و ورزش می‌کند... یکبار نشده به جای توجه به چربی‌های اضافه کسی، از طره موهاش بگیم یا زنگ صداش. فکر می‌کنیم اگر از خوبی‌های یکدیگر بگویم طرف پرو می‌شود و یا احمقانه فکر می‌کند که آدم کاملی است! چه اشکالی دارد که توهم بزنیم که کامل ایم اصلا؟!

+کامنت‌های این پست را باز میگذارم اصلا...

+ معنی چیزی که نوشتم آه و ناله نیست. من اینجا ناله نمی‌کنم مگر اینکه در پسش و به دیدگاه خودم بخواهم مطلبی را روشن کنم. معنی آن پست در تیترش هست... حالا البته نمی‌دانم شما چقدر با شلوغی آشنا هستید... ولی امیدوارم اگر خواستید باز هم نظر بگذارید، من را با‌هاروکی موراکامی‌یا لااقل فهیم عطار مقایسه نکرده باشید.

+ این پست نظر خانمی‌است به اسم بهار پای پستی به اسم من شلوغ نیستم، اینجا شلوغ است.

چه بایدن ، چه ترامپ!!
بازدید : 310
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 22:36

هله نومید نباشی که تو را یار براند..گرت امروز براند نه که فردات بخواند

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا..ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها..ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد..نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند

چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر..تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند

به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او..نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد..بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش..به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند

هله خاموش که بی گفت از این می‌همگان را..بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

+ این رو تایپ کردم با دست... نه اینکه بیت اول رو سرچ کنم و بعد کپی! با اینکه در میان کارمندان محبوب بیل گیتس سوگلی می‌توانم باشم از نظر تنبلی!

شروع کرده ام که به خودم احترام بگذارم. مدتی است. برای فلانی داشتم می‌نوشتم و دیدم نظری که دارم برای مطلبش میگذارم نکته‌‌‌ای است که باید به خودم بگویم اول از همه. آدم باید دست بکشد از خود مظلوم پنداری! نکته مهمی‌است... و البته خالی از لطف نیست که به یاد بیاورم که آدم گاهی این حال را با شدت گرفتن ایمان در قلبش اشتباه میگیرد. خدا هم صبر می‌کند و به رومان می‌آورد. بعد یک لبخند شیرین تحویل مان می‌دهد که: خب! دیگه چه کنیم؟

اگر معما را حل کرده بودیم، که دیگر دلیلی برای ادامه نبود.

من؟ با سریالام خوشم
بازدید : 271
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 22:36

برچسب نمی‌زنم به نوشته‌ها. قرار ندارم که در سرچ گوگل شناخته شده شوم. آمار وبلاگ‌های به روز شده را چک نمی‌کنم که شاید بشود از توش دو تا وبلاگ به درد بخور پیدا کرد و دایره دوستی‌ها را زیاد کرد. حتی اگر بخواهید می‌توانم نظر گذاری را فعال کنم که هر کسی هر چیزی نوشت، درجا قابل خواندن برای همه باشد. آمار بازدید‌های وبلاگم وقتی به 60 نفر میرسد رکورد زده است... پنهانش نمی‌کنم که فکر کنید بیشتر است. در خجالت همین بیست یا سی نفر هم هستم گاهی؛ که اینهایی که نوشته ام قابل وقت شما را دارد؟

مدتها قبل می‌نوشتم. بدون هیچ نظری. گمان نمی‌کنم حالا که تعداد دوستانم از تعداد انگشت‌های دستم زیادتر شده است، اصلم در نوشتن فرق کرده باشد. انگار وظیفه ام باشد، می‌نویسم! به همین جدیت. به همین قاطعی. انگار بخشی از رسالت اجتماعی ام باشد که از آنچه هستم بنویسم. برای چه کسی؟ برای خودم. برای خودم؟ فکر می‌کنم. می‌نویسم تا از خودم دفاع کرده باشم. نوشتن را نیز دوست دارم.

برای دوستی چیزی نوشته ام. برای سالروز تولدش. عکس دسته‌‌‌ای گل است و کیک ساده که رویش سه تا شمع دارد از اینهایی که شام غریبان بچه‌ها می‌گیرند دستشان. سفید و ساده. متن طولانی نیست اما حدود 10 نفر از دوستان تولدم را تبریک گفته اند. حتی تا ته متن نخوانده اند که بعد از نظر نهمین نفر پانوشت کرده ام "تولدت هزاران بار مبارک" تا سوءتفاهمات برطرف شود. محکوم شده ام به اینکه بلد نیستم چطور بنویسم و قلم ام خسته کننده است. از خودم دفاع کرده ام. دارم یاد می‌گیرم که از خودم دفاع کنم اما الان آنقدر خسته ام که تا اینها را اینجا ننویسم، آه از قلبم پاک نمی‌شود. محکوم شده ام که آدم سطحی‌‌‌ای هستم. در مقابل این معنا دفاعی ندارم. قدم تان بر سر چشم‌های شلوغی است چه بخواهید به حق ارشادش کنید و چه چیزی باشد در میانه که دل‌هایمان را به هم وصل کند. که دل جنسیت ندارد. ندارد دیگر؟! ندارد!

حالا من نمی دونم چرا لازمه شما رو در جریان ماوقع قرار بدم!
بازدید : 170
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 22:36

عجب حال غریبی است که می‌آید و از خودت می‌پرسد. مخاطب خاصی است؟ نه. فقط یادت می‌آورد که مخاطب چه کلماتی نشده‌ای...

من شلوغ نیستم... اینجا شلوغ است.

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی