《 بعضی وقتها دارم داد میزنم و از اینکه داد میزنم تعجب میکنم. ولی بعد میبینم به طرفم بستگی داره. ادمیزاد صداش رو برای کسی بلند میکنه که حس میکنه نمیشنودش! وگرنه پس پس کردن که خیلی بیشتر مزه داره تا داد تو گلو انداختن به بهانه اینکه بفهمن منظورت رو!
قلم خسته کننده واقعیتی است که پنهان کردنی نیست. این رو کامنتهای مخاطب لو داد. مثل یک سیلی بعد یک خواب طولانی باید باشه برای آدم. که نوشتن مقدس است. که آدم باید چیزی رو بنویسد که ارزش خواندن داشته باشد. که اگر قرار است برای خودمان بنویسیم صفحه ورد و اکسل و هر چیزی در اختیار است و لازم نیست دوستانمام را دور هم جمع کنیم و بعد شروع کنیم به نوشتن برای خود. به اینکه باید برای وقت مخاطب ارزش گذاشت که حتی اگر از سر دوستی متنمان را خواند خوشحال شود از بابت وقتی که گذاشته! نوشتن درباره مسائل خصوصی و من ناراحتم و فلانی به من این انگ را میچسباند چیزی ندارد جز ترحم تهوع آور مخاطب. که اگر ادم اهلش نباشد باید یک مقدار تجدیدنظر کند در نوشتن.
میشه نوشت ناراحتم و راه حلی برای مقابله با آن را داد. باز این یه جایی شاید به درد مخاطب بخورد. کلمات هر چند از غم بگویند باید روح افزا باشند یا تلنگری برای دیدن درد و چیزی ازش یاد گرفتن. ناله کردن رو همه بلدند و فکر نمیکنم نیازی به تشویق و لایک داشته باشه.
اینکه کسی میاد برخلاف همه به بهها و چه چهها انتقادی میکنه شاید از روی صداقت و بهتر از هزاران به به و چه چه الکی باشه. چرا آدم آه بکشه و قضیه رو از یه بعد دیگه نگاه نکنه؟ وقتی به مصیبتها از یه زاویه و اونم زاویه خودمون نگاه کنیم کی میتونیم تغییر کنیم؟ که میتونیم یاد بگیریم اشکالات رو و بگذرونیم مرحلههارو! 》
+ عجب موضوعی دادهای دستم! خوشبختانه حال خوشی دارم که بتوانم جواب درخور بدهم به کامنت تان. تازه یکی از اپیزودهای فیلم دکترهاوس را تمام کرده ام! موضوع این قسمتش مردی است که یک مرکزی در مغزش فعالیت درست ندارد و به همین دلیل هر چه در ذهنش میگذرد را با صدای بلند بیان میکند... به همسرش میگوید که احمق است که در کارهای عام المنفعه شرکت میکند و این از عدم توانایی اش هست برای انجام کارهایی که به واقع مهم اند. به روی دخترش میآورد که به خاطر ناتوانی ذهنی اش در خانه به او تدریس میکنند و نه به این دلیل که میخواهند در کنار یکدیگر باشند. به آقای دکتر میگوید که دماغ گندهای دارد و به خانم دکتر میگوید که پشتش از پیستونهای فِراری بهتر است! ( لابد معنی این جمله را مردها باید بدانند) و ...
اینکه هر حرفی به ذهنمان رسید در دسترس دیگری قرار بدهیم کار خوبی است؟ اینکه بگردیم دنبال عیب و ایرادات؟ یعنی من خودم نمیدانم عالی نیستم؟ نمیدانم که بعضی روزها مزخرف نوشته ام؟ اصلا نمیدانم که نویسنده نیستم؟!
شما... فکر میکنی واقعا کسی وجود دارد که احساس کند کامل است؟ اصلا مگر کامل بودن وجود دارد؟
یک نفر گفته است که قلمم افتضاح است و حوصله خواندن متنهای من را ندارد. از قضا من هم حوصله خواندن نوشتههایش را ندارم... ولی میدانی چیست؟! ماها هر کدام مخاطبهای خودمان را داریم که پشت مان ایستاده اند و تشویق مان کرده اند برای این نوشتههای بی سر و ته. نوشتههای اینستاگرامی. داستانهای بازار پسند.
میدانی مشکل کجاست؟ اینکه ما فکر میکنیم اگر به کسی بگوییم که چاق است، از فردا بیدار میشود و ورزش میکند... یکبار نشده به جای توجه به چربیهای اضافه کسی، از طره موهاش بگیم یا زنگ صداش. فکر میکنیم اگر از خوبیهای یکدیگر بگویم طرف پرو میشود و یا احمقانه فکر میکند که آدم کاملی است! چه اشکالی دارد که توهم بزنیم که کامل ایم اصلا؟!
+کامنتهای این پست را باز میگذارم اصلا...
+ معنی چیزی که نوشتم آه و ناله نیست. من اینجا ناله نمیکنم مگر اینکه در پسش و به دیدگاه خودم بخواهم مطلبی را روشن کنم. معنی آن پست در تیترش هست... حالا البته نمیدانم شما چقدر با شلوغی آشنا هستید... ولی امیدوارم اگر خواستید باز هم نظر بگذارید، من را باهاروکی موراکامییا لااقل فهیم عطار مقایسه نکرده باشید.
+ این پست نظر خانمیاست به اسم بهار پای پستی به اسم من شلوغ نیستم، اینجا شلوغ است.